گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
جلوه گاه تاریخ در شرح نهج البلاغه
جلد اول
36): اين خطبه با عبارت فانا نذيرا لكم ان تصبحوا صرعى باثناء هدا النهرمن شما را بيم دهنده ام از اينكه كنار اين رودخانه كشته و بر زمين افتاده باشيد شروع مىشود.


اخبار خوارج
در مورد پاداش و ثوابى كه خداوند متعال به قاتلان خوارج وعده داده است چندان خبر صحيح مورد اتفاق از پيامبر (ص ) نقل شده كه به حد تواتر رسيده است ؛ از جمله در صحاح كه مورد اتفاق همگان است ، چنين آمده :(549) كه پيامبر (ص ) روزى مشغول تقسيم اموالى بودند، مردى از بنى تميم كه مشهور به ذوالخويصره بود، گفت : اى محمد!عدالت كن . پيامبر فرمود: به درستى كه عدالت كردم . آن مرد سخن خود را دوباره گفت و افزود، كه عدالت نكردى ، پيامبر فرمود: واى بر تو، اگر من عدالت نكنم چه كسى عدالت مى كند؟ عمر بن خطاب برخاست و گفت : اى رسول خدا، اجازه فرماى تا گردنش را بزنم . فرمود: رهايش كن كه بزودى از امثال اين مرد گروهى پيدا مى شوند كه از دين چنان بيرون مى جهند كه تير از كمان ؛ آن چنان كه يكى از شما به پيكان آن مى نگرد و چيزى نمى يابد و به چوبه آن مى نگرد چيزى نمى يابد و سرانجام به پرهاى انتهاى آن مى نگرد و آن تير از چرك و خون درگذشته است ، آنان پس از پراكندگى مردم خروج مى كنند، نمازهاى شما در قبال نماز آنان كم شمرده مى شود و روزه شما در قبال روزه ايشان اندك شمرده مى شود، قرآن مى خوانند ولى از استخوانهاى ترقوه آنان تجاوز نمى كند؛ نشانه آنان اين است كه ميان ايشان مردى سياه - يا سيه چشمى - است كه يك دست او ناقص است . (550) آن دستش همچون پستان زن يا پاره گوشتى است كه بى اختيار به اين سو و آن سو مى رود. (551)
در يكى از كتابهاى صحاح آمده است كه پيامبر (ص ) هنگامى كه آن مرد از نظرش ناپديد شده بود به ابوبكر فرمود: برخيز و اين شخص را بكش ، ابوبكر برخاست ؛ رفت و برگشت و گفت : او را در حال نماز ديدم . پيامبر به عمر هم همينگونه فرمود، او هم برخاست ؛ رفت و برگشت و گفت : او را ديدم كه نماز مى گزارد. رسول خدا به على هم چنين فرمود، على عليه السلام برخاست رفت و برگشت و گفت : او را نيافتم و پيامبر فرمود اگر اين كشته مى شد اول و آخر فتنه بود همانا بزودى از امثال اين مرد قومى خروج خواهند كرد...
و در بعضى از كتابهاى صحاح آمده است : آنها را گروهى كه به حق سزاوارترند مى كشند. در مسند احمد حنبل از مسروق نقل شده كه گفته است عايشه به من گفت تو از پسران من و بهترين و دوست داشتنى ترين ايشانى آيا خبرى از مخدج مردى كه دستش ناقص است دارى ؟ گفتم آرى او را على بن ابى طالب كنار رودى كه به قسمت بالاى آن تامرا (552) و به قسمت پايين آن نهروان مى گويند و كنار درختان گز و گودالهاى زمين كشت ، گفت : در اين مورد براى من گواهانى بياور، من چند مرد را پيدا كردم كه در حضور عايشه به اين موضوع گواهى دادند؛ سپس به عايشه گفتم ترا به صاحب اين گور سوگند مى دهم كه از پيامبر (ص ) درباره آنان چه شنيده اى ؟ گفت : آرى شنيدم مى فرمود آنان بدترين خلق و مردمند و آنان را بهترين خلق و مردم و نزديكترين آنان به خداوند مى كشند.
و در كتاب صفين واقدى ، از على عليه السلام روايت شده كه فرموده است : اگر بيم آن نبود كه ممكن است فريفته شويد و كار و كوشش را رها كنيد براى شما مى گفتم كه بر زبان پيامبر (ص ) چه پاداشهايى براى كسانى كه اينان را بكشند بيان شده است .
و در همان كتاب آمده كه على عليه السلام فرموده است : هر گاه سخنى را از قول پيامبر (ص ) براى شما نقل مى كنم توجه داشته باشيد كه اگر از آسمان بر زمين فرو افتم براى من خوشتر است از اينكه دروغ بر رسول خدا (ص ) ببندم ، و هر گاه با شما درباره اين جنگ از خودم سخن مى گويم توجه كنيد كه من مردى در حال جنگ هستم و جنگ خدعه است ، همانا از پيامبر خدا (ص ) شنيدم مى فرمود: در آخر الزمان گروهى كم سن و سال و سبك مغز خروج مى كنند كه ظاهر سخن ايشان از بهترين سخنان مردم نيكوكار است ، نمازشان از نماز شما بيشتر و قرآن خواندن آنان از قرآن خواندن شما افزون تر است ولى ايمانهاى آنان از استخوانهاى ترقوه يا از حنجره هاى آنان فراتر نمى رود؛ از دين بيرون مى جهند آن چنان كه تير از كمان بيرون مى جهد، آنان را بكشيد كه كشتن آنان براى هر كس ايشانرا بكشد روز قيامت پاداش خواهد بود.
و در صفين مدائنى ، از مسروق نقل شده كه عايشه به او گفته است ، من نفهميدم و ندانستم كه على عليه السلام ذولثديه مردى كه دستش مانند پستان است را كشته است ، خداوند عمرو عاص را لعنت كند او براى من نوشته بود كه ذولثديه را در اسكندريه كشته است ، همانا كينه يى كه در دل دارم مرا از گفتن آنچه كه از پيامبر (ص ) شنيده ام باز نمى دارد، پيامبر مى فرمود او را بهترين گروه امت من كه پس از من باشند مى كشند
ابو جعفر محمد بن جرير طبرى در تاريخ مى گويد، كه چون على عليه السلام به كوفه بازگشت گروه بسيارى از خوارج هم با او به كوفه بازگشتند و گروهى از ايشان همراه مردم بسيار ديگرى در نخيلة ماندند و وارد كوفه نشدند، حرقوص بن زهير سعدى و زرعة بن برج طائى كه از سران خوارج بودند پيش على (ع ) آمدند، حرقوص به او گفت : از گناه خود توبه كن و ما را به مقابله معاويه ببر تا جنگ كنيم . على عليه السلام به او گفت : من شما را از موضوع حكميت نهى كردم نپذيرفتيد اكنون آنرا گناه مى دانيد، گرچه موضوع حكميت معصيت نيست ولى نمودارى از عجز راى و ضعف تدبير است و من شما را از آن نهى كردم ، زرعه گفت : همانا به خدا سوگند اگر از اينكه مردان را به حكميت گماشتى توبه نكنى ترا قطعا خواهم كشت و با آن كار رضايت خدا را مى طلبم . على عليه السلام به او فرمود: درماندگى براى تو باد كه چه بدبختى ، گويى ترا مى بينم كه كشته درافتاده اى و بادها بر تو مى وزد، زرعه گفت : بسيار دوست مى دارم كه چنان باشد.
طبرى گويد: على عليه السلام براى ايراد خطبه بيرون آمد، از گوشه و كنار مسجد بر او فرياد كشيدند كه فرمان و حكم نيست مگر براى خدا و مردى از ايشان در حالى كه انگشتهايش را در گوشهايش نهاده بود اين آيه را خواند (553) همانا كه به تو و به رسولان پيش از تو وحى شده است كه اگر شرك بياورى بدون ترديد عمل تو نابود مى شود و از زيانكاران خواهى بود (554)؛ على عليه السلام اين آيه را تلاوت فرمود: پس شكيبا باش كه وعده خداوند حق است و آنان كه يقين ندارند تو را به سبكى نكشانند (555)
ابن ديزيل در صفين روايت مى كند و مى گويد: خوارج روزهاى اول كه خود را از رايات على عليه السلام كنار كشيدند مردم را تهديد به قتل مى كردند، گروهى از ايشان در ساحل رود نهروان كنار دهكده يى آمدند؛ مردى از آن دهكده ترسان بيرون آمد و جامه خود را محكم گرفته بود، آنان خود را به او رساندند و گفتند: مثل اينكه ترا به بيم انداختيم ؟ گفت آرى ، گفتند: ما ترا خوب شناختيم مگر تو عبدالله ، پسر خباب صحابى پيامبر (ص ) نيستى ؟ گفت چرا گفتند: از پدرت چه چيزى شنيده اى كه از رسول خدا (ص ) نقل كرده باشد؟ ابن ديزيل مى گويد: عبدالله براى آنان اين حديث را خواند كه پيامبر (ص ) فرموده اند: فتنه يى پيش مى آيد كه نشسته در آن بهتر از ايستاده است ... تا آخر حديت .
كس ديگرى غير از ابن ديزيل مى گويد براى آنان اين حديث را نقل كرد كه گروهى از دين چنان بيرون مى جهند كه تير از كنان بيرون مى جهد، قرآن مى خوانند و نمازشان بيشتر از نماز شماست ... تا آخر حديث ، گردنش را زدند خونش در نهر بدون آنكه با آب مخلوط شود همچون تسمه و دوال كشيده شد، سپس كنيز آبستن او را آوردند و شكمش را دريدند.
ابن ديزيل همچنين نقل مى كند كه چون على عليه السلام آهنگ خروج از كوفه براى تعقيب حروريه (556) خوارج كرد، ميان يارانش منجمى بود كه به او گفت : اى اميرالمومنين در اين ساعت حركت مكن و چون سه ساعت از روز گذشته حركت كن كه اگر در اين ساعت حركت كنى به تو و يارانت آزار و بلاى سختى خواهد رسيد و اگر در آن ساعتى كه من گفتم حركت كنى پيروز خواهى شد و به آنچه مى خواهى مى رسى ، على عليه السلام به او گفت : آيا مى دانى آنچه كه در شكم اسب من است نر است يا ماده ؟ گفت : اگر محاسبه كنم خواهم دانست . على عليه السلام فرمود: هر كس در اين مورد ترا تصديق كند قرآن را تكذيب كرده است ، كه خداوند متعال مى فرمايد: همانا كه على به هنگام قيامت فقط نزد خداوند است و خداوند باران فرو مى فرستد و آنچه را كه در ارحام است مى داند (557) سپس فرمود: همانا محمد (ص ) اين علمى را كه تو مدعى آن هستى ادعا نمى كرد، آيا چنين گمان مى كنى كه مى توانى به ساعتى راهنمايى كنى هر كس در آن ساعت حركت كند به او سودى مى رسد و مى توانى از ساعتى كه هر كس در آن حركت كند زيان مى بيند باز دارى ، هر كس كه در اين مورد ترا تصديق كند از يارى خواستن از خداوند متعال براى بازداشتن چيزهاى ناخوش بى نياز است و كسى كه به اين سخن تو يقين داشته باشد سزاوار است كه ترا حمد و ستايش تو كند و خداى عزوجل را نستايد، زيرا كه تو به گمان خود او را به ساعتى راهنمايى كرده اى كه هر كس در آن ساعت حركت كند سود مى برد و او را از ساعتى باز داشته اى كه هر كس در آن حركت كند به بدى و زيان مى رسد و هر كس در اين باره به تو ايمان داشته باشد بر او در امان نيستم كه همچون كسى باشد كه براى خدا شريك و مانندى قائل است . پروردگارا هيچ خيرى جز خير تو نيست و هيچ زيانى جز از ناحيه تو نيست و خدايى جز تو نمى باشد. سپس فرمود: با تو مخالفت مى كنيم و در همان ساعتى كه ما را از حركت در آن بازداشتى حركت مى كنيم و سپس روى به مردم كرد و فرمود: اى مردم ! از آموزش نجوم جز آنچه كه براى سير و هدايت در تاريكيهاى خشكى و دريا لازم است بر حذر باشيد، همانا منجم همچون كاهن است و كاهن همتاى كافر است و كافر در آتش است ، (558) آنگاه خطاب به آن مرد فرمود: همانا به خدا سوگند اگر به من خبر برسد كه به نجوم اشتغال دارى تا هنگامى كه زنده باشم ترا در زندان خواهم داشت و تا هنگامى كه قدرت داشته باشم ترا از عطا و مقررى محروم مى دارم .
على (ع ) در همان ساعتى كه منجم او را از حركت در آن منع كرده بود حركت كرد و بر مردم نهروان پيروز شد و سپس گفت : اگر در آن ساعت كه او گفته بود حركت مى كرديم مردم مى گفتند در ساعتى كه منجم گفت حركت كرد و پيروز و مظفر شد؛ همانا براى محمد (ص ) منجمى نبود و براى ما پس ‍ از او منجمى وجود نداشت و خداوند متعال براى ما سرزمينهاى خسرو و قيصر را گشود. اى مردم ! بر خدا توكل و به او وثوق كنيد كه او از هر كس غير از خودش كفايت مى فرمايد.
مسلم ضبى از حبة عرنى نقل مى كند كه مى گفته است چون مقابل خوارج رسيديم ما را تير زدند به على عليه السلام گفتيم : اى اميرالمومنين آنها ما را تير زدند، فرمود: شما دست بداريد. دوباره چنان كردند و گفتيم : فرمود شما دست بداريد، چون براى بار سوم تيرباران كردند و گفتيم ؛ فرمود: اينك جنگ روا و گوارا است بر آنان حمله بريد.
و همچنين از قيس بن سعد بن عباده روايت شده است كه چون على عليه السلام مقابل خوارج رسيد فرمود: كسى را كه عبدالله بن خباب را كشته است براى ما قصاص كنيد: گفتند: همه ما قاتلان اوييم ؛ فرمود: برايشان حمله بريد.
ابو هلال عسكرى در كتاب الاوائل مى گويد: نخستين كسى كه گفت لا حكم الا لله داورى جز براى خدا نيست عروة بن حدير بود كه اين سخن را در صفين گفت : و گفته شده است زيد بن عاصم محاربى اين شعار و سخن را گفته است .
گويد: در آغاز كه خوارج از على (ع ) كناره گرفته بودند سالارشان ابن كواء بود، سپس براى عبدالله بن وهب راسبى كه از خطيبان بنام بود بيعت گرفتند و او به هنگامى كه خوارج با او بيعت مى كردند چنين گفت : بر حذر باشيد از راى ناسنجيده و گفتار همراه باشتاب ، بگذاريد بر انديشه شما زمان بگذرد و سنجيده شود كه سنجش راى براى مرد عيب او را اصلاح و روشن مى كند و پاسخ شتابان مايه گمراهى از صواب است و انديشه چنان نيست كه ناسنجيده گفته شود و دور انديشى ، در سرعت جواب نيست ، اگر از خطا و اشتباه بدبخت كننده به سلامت مانديد و اگر يك بار غنيمتى بدون راى صواب بدست آورديد موجب نشود كه به آن كار باز گرديد و به آن طريق در جستجوى سود باشيد، راى و انديشه پارچه نازك نيست و آنچه كه بديهه گويى به تو مى دهد راى و انديشه نيست ، و همانا راى سنجيده بسيار بهتر از راى ناسنجيده است و چه بسيار چيزها كه مانده آن بهتر از تازه آن است و تاءخير آن بهتر از تقديم است .
مدائنى در كتاب خوارج خود مى گويد: چون على عليه السلام به جنگ نهروان مى رفت ، مردى از يارانش كه در مقدمه لشكر بود شتابان و در حالى كه مى دويد خود را به على (ع ) رساند و و گفت : اى اميرالمومنين مژده !فرمود مژده ات چيست ؟ گفت : همينكه خبر رسيدن تو به خوارج رسيد از رودخانه عبور كردند و خداوند شانه ها و دوشهاى ايشان را به تو بخشيد، على (ع ) به آن مرد گفت : تو را به خدا سوگند خودت ديدى كه از رودخانه گذشتند؟ گفت آرى ، و على (ع ) سه بار او را سوگند داد و او همچنان مى گفت آرى ، على عليه السلام فرمود به خدا سوگند از رودخانه نگذشته اند و هرگز از آن نخواهند گذشت و همانا كشتارگاه آنان اين سوى آب است (559) و سوگند به كسى كه دانه را مى شكافد و جان را پرورش ‍ مى دهد به كنار درختهاى گز و كنار آن سو و قصر پوران (560) نخواهند رسيد و خداوند آنان را مى كشد و هر كس دروغ گويد نوميد مى شود. گويد: در اين هنگام سوار ديگرى شتابان آمد و همچون گفتار آن مرد گفت . و على (ع ) به سخن او هم توجه نكرد و سواران شتابان از پى هم و همه ايشان همان سخن را گفتند؛ على عليه السلام برخاست و بر اسب خود سوار شد و آن را به جولان درآورد. گويد: يكى از جوانان مى گفته است ، من كه نزديك على (ع ) بودم گفتم به خدا سوگند اگر خوارج از رودخانه عبور كرده باشند پيكان نيزه خود را در چشم على خواهم زد؛ كارش به آنجا كشيده كه ادعاى علم غيب مى كند! و چون على (ع ) كنار رود رسيد خوارج را ديد كه نيام شمشيرهاى خود را شكسته اند و اسبان خود را پى كرده اند و بر زانو به حالت آماده باش نشسته اند؛ و ناگهان همگى يكصدا موضوع داورى را محكوم ساختند و صداى آنان بانگى عظيم داشت ؛ در اين هنگام آن جوان از اسب خود پياده شد و گفت : اى اميرالمومنين من چند لحظه پيش درباره تو شك كردم و اينك به پيشگاه خداوند و نزد تو توبه مى كنم و تو هم از من درگذر؛ على (ع ) فرمود: خداوند است كه گناهان را مى آمرزد از خداى طلب آمرزش كن .
ابوالعباس محمد بن يزيد مبرد در كتاب الكامل مى گويد: چون على (ع ) در نهروان با خوارج روياروى شد، به ياران خود فرمود: شما جنگ را آغاز مكنيد تا آنان آغاز كنند، در اين هنگام مردى از ايشان به صف ياران على (ع ) حمله كرد و سه تن را كشت و اين رجز را خواند: آنان را مى كشم و على را نمى بينم و اگر آشكار شود او را نيزه خواهم زد.
على (ع ) به مصاف آن مرد آمد و شمشيرى بر او زد و او را كشت ؛ و همينكه شمشير بر او فرود آمد، گفت : آفرين و خوشامد بر رفتن به بهشت ! عبدالله بن وهب ، سالار ايشان گفت : به خدا نمى دانم به بهشت رفته است يا به دوزخ ! مردى از آنان خوارج كه از طايفه بنى سعد بود گفت : به وسيله اين مرد - يعنى عبدالله بن وهب - گول خوردم و در جنگ شركت كردم و اينك مى بينم كه خودش شك دارد؛ او همراه گروهى از مردم از جنگ كناره گرفت . هزار تن از خوارج به سوى ابو ايوب انصارى كه فرمانده ميمنه سپاه على (ع ) بود هجوم بردند، على (ع ) به ياران خود فرمود: بر ايشان حمله بريد كه به خدا سوگند از شما ده تن كشته نمى شود و از ايشان ده تن به سلامت نخواهد ماند. و بر آنان حمله برد و ايشان را سخت در هم كوبيد. از ياران على عليه السلام فقط نه تن كشته شدند و از خوارج فقط هشت تن توانستند بگريزند.
همچنين ابوالعباس مبرد و كس ديگرى غير از او نقل كرده اند كه چون اميرالمومنين عليه السلام ، عبدالله بن عباس را پيش ايشان فرستاد كه با آنان مناظره كند به آنان گفت : شما چه چيزى را بر اميرالمومنين اشكال مى گيريد؟ گفتند: او امير مومنان بود ولى چون در مورد دين خدا داورى را پذيرفت از ايمان خارج شد؛ اينك بايد نخست اقرار به كفر خود كند و سپس توبه كند تا ما به فرمانبردارى او برگرديم . ابن عباس گفت : براى مومنى كه هيچگاه ايمان خود را با شك نياميخته است سزاوار نيست كه اقرار به كفر كند. گفتند: او داورى را پذيرفته است ؛ ابن عباس گفت : خداوند در مورد كفاره كشتن شكار در حال احرام امر به پذيرفتن نظر داور داده و فرموده است : كفاره اش چيزى است كه دو عادل از شما به آن حكم كند (561) تا چه رسد به موضوع امامتى كه بر مسلمانان مشكل شده باشد. گفتند: اين داورى بر على (ع ) تحميل شده است و خود به آن راضى نبوده است . گفت : حكميت و داورى هم چون امامت است ، همانگونه كه هر گاه امام فاسق شود سرپيچى از فرمان او واجب است ، در صورتيكه داوران با احكام خدا مخالفت كنند گفته هايشان دور افكنده مى شود؛ برخى از خوارج به برخى ديگر گفتند اين احتجاج قريش را برخود ايشان دليل و حجت قرار دهيد كه اين مرد از آنانى است كه خداوند در مورد ايشان گفته است كه آنان قومى ستيزه جو هستند. (562) و همچنين خداى عزوجل فرموده است : و تا معاندان لجوج را به وسيله آن بترسانى . (563)
ابوالعباس مبرد همچنين مى گويد: (564) نخستين كس كه در مورد حكميت اعتراض كرد عروة بن ادية بود. ادية نام يكى از مادر بزرگهاى دوره جاهلى اوست و نام پدرش حدير و از افراد طايفه ربيعة بن حنظلة است ؛ گروهى هم گفته اند نخستين كس كه اعتراض كرد مردى از طايفه محارب بن حصفة بن قيس بن عيلان به نام سعيد بوده است ، و در اين مورد خوارج همگى بر عبدالله بن وهب راسبى اجتماع كردند و او را به سرپرستى خود انتخاب كردند و او نخست نمى پذيرفت و اشاره مى كرد كس ديگرى را بر آن كار بگمارند و آنان جز به پيشوايى او راضى نشدند، و او رهبر آن قوم بود و به داشتن راءى و تدبير معروف بود؛ و نخستين شمشير از شمشيرهاى خوارج كه از نيام بيرون كشيده شد شمشير عروة بن اديه بود و چنان بود كه او روى به اشعث كرد و گفت : اى اشعث !اين حالت پستى و بدبختى و اين داورى چيست ؟ مگر شرطى استوارتر از شرط خداى عزوجل هست ؟ و سپس بر روى او او شمشير كشيد و اشعث گريخت و او با شمشير به كفل استرش زد؛ ابوالعباس مبرد مى گويد: اين عروة بن حدير از آن چند تنى است كه از جنگ نهروان جان به در برد و تا مدتى از حكومت معاويه گذشت زنده بود و او را همراه يكى از بردگان آزاد كرده اش گرفتند و پيش زياد آوردند، زياد از او درباره ابوبكر و عمر پرسيد، عروه از آن دو به نيكى ياد كرد، زياد به او گفت : درباره اميرالمومنين عثمان و ابو تراب چه مى گويى ؟ عروه شش سال اول حكومت عثمان را پذيرفت و سپس به كفر او گواهى داد و نيز از كار على (ع ) همينگونه ياد كرد و گفت : تا حكميت را نپذيرفته بود خليفه بود و پس از آن كافر شد؛ آنگاه زياد از او درباره معاويه پرسيد كه او را دشنامى زشت داد، سپس از او درباره خودش پرسيد، عروه گفت : آغاز كرد تو نتيجه زناكارى بود و سرانجام كار تو چنين بود كه ترا به خود بستند؛ وانگهى تو نسبت به خداى خود عاصى هستى ، زياد، دستور داد گردن عروه را زدند، سپس برده آزاد كرده او را خواست و گفت چگونگى كار عروه و حالاتش را براى من بگو، گفت : مفصل بگويم يا مختصر؟ زياد گفت : مختصر بگو. گفت : هيچ روز براى او خوراكى نبردم و هيچ شب براى او بسترى نگستردم كنايه از آنكه روزها روزه بود و شب را نماز مى گزارد.
ابوالعباس مبرد مى گويد، علت نامگذارى خوارج به حرورية اين بود كه چون على عليه السلام پس از مناظره اين عباس با آنان ، شخصا با ايشان مناظره كرد، ضمن سخنان خويش گفت : آيا نمى دانيد كه چون شاميان قرآنها را برافراشتند به شما گفتم اين كار مكر و سستى است و اگر آنان به راستى حكم قرآن را مى خواستند نزد خودم مى آمدند و از من مى خواستند كه درباره حكميت تصميم بگيرم !و آيا شما كسى را مى شناسيد كه بيشتر از من حكميت را ناخوش داشته باشد؟ گفتند: راست مى گويى ؛ گفت : آيا اين را مى دانيد كه شما مرا مجبور به پذيرش حكميت كرديد تا ناچار شدم تقاضاى شما را بپذيرم ؛ و در عين حال شرط كردم و گفتم داورى آن دو فقط هنگامى نافذ خواهد بود كه به حكم خدا داورى كنند و اگر با آن مخالفت كردند من و شما از داورى آنان بيزار خواهيم بود و مى دانيد كه حكم خدا هرگز به زيان من نيست ؟ گفتند: آرى به خدا سوگند مى دانيم . گويد: به هنگام اين گفتگو ابن كواء هم با آنان بود و اين موضوع پيش از آن بود كه عبدالله بن خباب را كشته باشند و او را در مرحله دوم جدايى (565) خود در كسكر (566) كشتند، خوارج به على عليه السلام گفتند: بنابراين به تقاضاى ما در كار دين خدا داورى را پذيرفتى و ما اقرار مى كنيم كه در آن هنگام كافر شده بوديم و اينك از كفر خويش توبه كنندگانيم ، تو هم به آنچه ما اقرار كرده ايم اقرار كن و به توبه درآ، تا همراه تو به شام حركت كنيم ؛ على (ع ) گفت : مگر نمى دانيد كه خداوند متعال در مورد بروز اختلاف ميان زن و شوهر فرمان به داورى داده و فرموده است : داورى از خويشان زوج و داورى از خويشان زوجه گسيل داريد (567) همچنين در مورد شكار جانوران كوچكى چون خرگوش كه نيم درهم ارزش داشته باشد، فرموده است كفاره آن چيزى است كه : دو عادل از ميان شما به آن حكم كنند!
گفتند: در آن هنگام كه عمرو عاص آنچه را كه تو در عهدنامه درباره خود نوشته بودى نپذيرفت و جمله اين عهدنامه يى است كه آن را بنده خدا على اميرالمومنين نوشته است را به على بن ابى طالب تغيير دادى و عنوان خلافت را از نام خود محو كردى خود را از خلافت خلع نمودى ، على فرمود: در اين مورد رسول خدا (ص ) براى من سرمشق بودند و آن هنگامى بود كه در صلحنامه حديبيه ، سهيل بن عمرو نپذيرفت كه نوشته شود اين صلحنامه يى است كه آنرا محمد رسول خدا و سهيل بن عمرو نوشته اند و گفت ، اگر اقرار مى كردم كه تو رسول خدايى هرگز با تو مخالفت نمى كردم . ولى به مناسبت فضل و برترى تو اجازه مى دهم نام خود را پيش از نام من بنويسى ، بنابراين فقط بنويس محمد بن عبدالله ، پيامبر (ص ) به من فرمودند: اى على ، عنوان رسول خدا را محو كن ؛ گفتم اى رسول خدا نفس من مرا يارا نمى دهد كه عنوان پيامبرى را از نام تو محو كنم ؛ پيامبر (ص ) آنرا با دست خود محو كرد و سپس به من فرمود بنويس : محمد بن عبدالله ، آن گاه لبخندى بر من زد و گفت : اى على تو هم بزودى گرفتار چنين وضعى مى شوى و از عنوان خود گذشت خواهى كرد، دو هزار تن از خوارج كه در شهر حروراء بودند با او برگشتند و خوارج در آن شهر جمع شده بودند، على عليه السلام به آنان گفت : به شما چه نامى بنهيم ؟ سپس خود فرمود: شما كه در حروراء جمع شده ايد حروريه هستيد. (568)
همه مورخان و سيره نويسان روايت كرده اند كه چون على (ع ) خوارج را از پاى درآورد به جستجوى جسد ذوالثديه بر آمد و ميان كشتگان بسيار جستجو كرد و همه را از پشت به رو خواباندند و بر جسد او دست نيافت و از اين جهت ناراحت شد و مى فرمود: به خدا سوگند نه دروغ مى گويم و نه به من دروغ گفته شده است ؛ به جستجوى جسد آن مرد برآييد كه بايد ميان كشتگان قوم باشد؛ و چندان جستجو كردند كه جسد او را يافتند، و آن مردى بود كه يك دستش از كار افتاده بود و همچون پستانى بود كه از سينه اش آويخته باشد.
ابراهيم بن ديزيل در كتاب صفين از قول اعمش از زيد بن وقب نقل مى كند كه چون على عليه السلام خوارج را با نيزه ها از پاى درآورد، فرمود: جسد ذوالئديه را پيدا كنيد و آنان سخت به جستجوى آن برآمدند و آنرا در زمين پست و هموارى در زير ديگر كشتگان پيدا كردند و پيش على (ع ) آوردند، و بر سينه اش موهايى چون سبيل گربه روييده بود، على (ع ) تكبير گفت و مردم هم از شادى همراه او تكبير گفتند.
او همچنين از مسلم ضبى ، از حبة عرنى نقل مى كند كه مى گفته است : ذوالثدايه مردى سياه و بويناك بود، دستى همچون پستان زنان داشت كه چون آنرا نى كشيدند به بلندى دست ديگرش مى رسيد و چون آنرا رها مى كردند جمع مى شد و به شكل پستان زن در مى آمد. و بر آن موهايى همچون سبيل گربه روييده بود؛ چون جسد او را پيدا كردند آن دستش را بريدند و بر نيزه يى زدند، و على عليه السلام باصداى بلند مى گفت : خداوند راست گفت و رسولش درست ابلاغ كرد و تا پس از عصر، او و يارانش همچنين اين كلمه را مى گفتند تا هنگامى كه خورشيد غروب كرد يا نزديك بود غروب كند.
ابن ديزيل همچنين روايت مى كند كه چون كاسه صبر على (ع ) در جستجوى جسد ذوالثدايه لبريز شد، فرمود: استر رسول خدا (ص ) را بياوريد، آنرا آوردند سوار شد و مردم از پى او روان شدند و كشته ها را نگاه مى كردند و مى فرمود: كشتگان به رو در افتاده را به پشت برگردانيد و آنان كشتگان را يكى يكى بررسى كردند تا جسد او را پيدا كردند و على عليه السلام سجده شكر بجا آورد.
و گروه بسيارى روايت كرده اند كه چون على (ع ) استر پيامبر (ص ) را خواست تا سوار شود فرمود: آن را بياوريد اين استر راهنما خواهد بود و سرانجام استر، كنار پشته اى از جنازه ها ايستاد و جسد ذوالثديه را از زير جنازه ها بيرون كشيدند.
عوام بن حوشب ، از پدرش ، از جد خود يزيد بن رويم نقل مى كند كه مى گفته است ، على عليه السلام روز جنگ نهروان فرمود: امروز چهار هزار تن از خوارج را مى كشيم كه يكى از ايشان ذوالثديه خواهد بود؛ و چون خوارج زير آسياى جنگ آرد شدند و على (ع ) تصميم گرفت جسد او را پيدا كند من هم از پى او روان بودم . على (ع ) به من دستور داد براى او چهار هزار تير نى بريدم ؛ آنگاه بر استر رسول خدا سوار شد و به من گفت : بر هر يك از كشتگان يك نى بينداز، من در اين حال پيشاپيش على (ع ) حركت مى كردم و او از پى من مى آمد و مردم از پى او روان بودند و همچنان بر هر كشته يى يك نى مى نهادم تا آنكه فقط يك نى در دست من باقى ماند، من به على (ع ) نگريستم و ديدم چهره اش افسرده است و مى گويد: به خدا سوگند من دروغ نمى گويم و به من دروغ گفته نشده است ؛ ناگاه در جاى گودى صداى ريزش آب شنيديم ، فرمود: اينجا را جستجو كن ، جستجو كردم و ديديم كشته يى در آب افتاده است ، يك پاى او را در دست گرفتم و كشيدم و گفتم : اين پاى انسانى است ، على (ع ) هم شتابان از استر پياده شد و پاى ديگر جسد را گرفت و با يكديگر آنرا بيرون كشيديم و چون آنرا روى خاك نهاديم معلوم شد جسد ذوالثديه است ، على عليه السلام با صداى بسيار بلند تكبير گفت و سپس سجده شكر بجا آورد و همه مردم تكبير گفتند.
بسيارى از محدثان روايت كرده اند كه پيامبر (ص ) روزى به ياران خود فرمود: همانا يكى از شما در مورد تاءويل قرآن جنگ خواهد كرد همانگونه كه من در مورد تنزيل قرآن جنگ كردم ، ابوبكر گفت : اى رسول خدا آن كس منم ؟ فرمود نه : عمر گفت : آيا من هستم ؟ فرمود: نه ، آن كسى است كه كفش پينه مى زند و سپس به على عليه السلام اشاره فرمود. (569)

ابوالعباس مبرد در كتاب الكامل مى گويد و گفته شده است نخستين كس كه بر موضوع حكميت اعتراض كرد ولى صداى خود را بلند نكرد مردى از خاندان سعد بن زيد منات بن تميم بن مر از طايفه بنى صريم بود و نامش ‍ حجاج بن عبدالله و معروف به برك بود؛ او همان كسى است كه بعدها به قصد كشتن معاويه بر كشاله رانش ضربت زد؛ گفته مى شود چون او موضوع حكميت را شنيد، گفت : مگر اميرالمومنين در مورد دين خدا مى تواند داور تعيين كند؟ فرمانى جز براى خدا نيست ، كس ديگرى كه اين سخن را شنيد، گفت به خدا سوگند نيزه يى سخت زد كه تا عمق نفوذ خواهد كرد.
ابوالعباس مى گويد: و نخستين كس كه ميان دو صف بر داورى اعتراض كرد مردى از خاندان يشكر بن بكر بن وائل و از ياران على عليه السلام بود كه نخست حمله كرد و مردى از شاميان را غافلگير كرد و كشت و سپس ميان دو صف ايستاد و گفت : فرمان و داورى جز براى خدا نيست و باز بر ياران معاويه حمله كرد و آنان نزديك بود بر او چيره شوند، او كنار لشكر على (ع ) برگشت ، مردى از قبيله همدان بيرون آمد و او را كشت و شاعر همدانى در اين باره چنين سرود:
مدر يشكرى را از آنچه به دوزخ در آيد چيزى باز نداشت ، در آن بامداد كه نيزه ها او را فرو گرفته بود و او فرياد مى زد: نخست على و سپس معاويه را از حكومت خلع مى كنم .
ابوالعباس مى گويد: محدثان روايت كرده اند كه كسى در محضر اميرالمومنين على عليه السلام اين آيه را تلاوت كرد بگو آيه به شما خبر بدهم از زيانكارترين افراد از لحاظ عمل ، آنان كه كوشش ايشان درباره زندگى اين جهانى تباه شد و حال آن كه آنان به باطل مى پنداشتند كه نيكو رفتار مى كنند (570)؛ على عليه السلام فرمود: اهل حروراء از همين گروهند.
ابوالعباس مى گويد: از جمله اشعار اميرالمومنين على (ع ) كه در آن هيچ اختلافى نيست كه خود آنرا سروده و مكرر مى خوانده است ، سه مصرع زير مى باشد و موضوع آن چنين است كه چون او را متهم كردند تا اقرار به كفر خويش كند و از گناه خويش توبه كند تا با او براى نبرد به شام بروند، فرمود: آيا پس از افتخار مصاحبت رسول خدا و تفقه در دين به كفر برگردم ؟ و سپس چنين سرود:
اى گواه خداوند بر من ! گواه باش كه من بر آيين احمد نبى (ص ) هستم و هر كس در خدا شك كند، همانا من بر هدايت هستم (571).
همچنين ابوالعباس مبرد در كتاب الكامل مى گويد: كه على عليه السلام در آغاز خروج خوارج بر او، صعصعة بن صوحان عبدى را كه قبلا هم او را همراه زياد بن نضر حارثى و عبدالله بن عباس براى آن كار گسيل داشته بود احضار كرد و از او پرسيد خوارج بيشتر اطراف چه كسى هستند؟ گفت : به يزيد بن قيس ارحبى توجه دارند. على عليه السلام سوار شد و به حروراء رفت و شروع به بررسى كرد تا كنار خيمه يزيد بن قيس رسيد و نخست دو ركعت نماز در آن گزارد سپس از خيمه بيرون آمد و بر كنان خود تكيه داد و روى به مردم كرد و فرمود: اينجا مقامى است كه هر كس در آن رستگار شود در آخرت نيز رستگار است سپس با آنان سخن گفت و سوگندشان داد، گفتند: ما نخست كه تسليم داورى شديم گناهى بزرگ كرديم و اينك توبه كرده ايم تو هم همانگونه كه ما توبه كرده ايم توبه كن تا به بيعت و فرمان تو برگرديم . على عليه السلام فرمود: (572) من از هر گناهى از خداوند طلب آمرزش مى كنم ؛ و آنان كه ششهزارتن بودند با او برشتند و چون در كوفه مستقر شدند چنين شايع كردند كه على (ع ) از اعتقاد به داورى برگشته است و آنرا گمراهى مى داند، همچنين گفتند. اميرالمومنين منتظر است تا اسبها فربه شوند و اموال جمع شود و سپس با ما به شام حركت خواهد كرد.
در اين حال اشعث به حضور على عليه السلام آمد و گفت : اى اميرالمومنين ! مردم مى گويند كه تو داورى را گمراهى مى دانى و برپا داشتن و پايبندى به آنرا كفر مى پندارى ؟ على (ع ) برخاست و سخنرانى كرد و ضمن آن فرمود: هر كس چنين پندارد كه من از موضوع داورى و اعتقاد به حكميت برگشته ام دروغ گفته است ، و هر كس پذيرش آنرا گمراهى بداند گمراه شده است ، و در اين هنگام بود كه خوارج از مسجد بيرون رفتند و بانگ برداشتند كه داورى جز براى خدا نيست .
مى گويم ابن ابى الحديد: هر فساد و نابسامانى كه در مدت خلافت على عليه السلام اتفاق افتاده و هر پريشانى كه صورت گرفته ريشه آن اشعث بن قيس بوده است ؛ آن چنان كه اگر در همين مورد، او درباره معنى حكميت و داورى با على (ع ) ستيز و جدل نمى كرد جنگ نهروان اتفاق نمى افتاد و اميرالمومنين عليه السلام همراه خوارج به جنگ معاويه مى رفت و شام را تصرف مى كرد؛ زيرا على ، كه درودهاى خدا بر او باد، چاره انديشى كرده بود كه با آنان به روش كج دار و مريز رفتار كند و از جمله امثال نقل شده از پيامبر (ص ) يكى اين است كه جنگ خدعه است ، بدين معنى كه چون خوارج به او گفتند، از آنچه كرده اى توبه كن ، همانگونه كه ما توبه كرده ايم ، در اين صورت با تو براى جنگ با مردم شام حركت كنيم ؛ در پاسخ آنان كلمه مجملى گفت كه همه پيامبران و معصومين هم همان را مى گويند و آن گفتار او بود كه فرمود: از پيشگاه خداوند طلب آمرزش مى كنم و خوارج با همين كلمه راضى شدند و آنرا موافقت با خواسته خود پنداشتند و نيت آنان نسبت به او پاك و ضمائر آنان نسبت به او صاف شد بدون اينكه اين كلمه متضمن اعتراف به كفر يا گناهى باشد؛ ولى اشعث دست از على (ع ) بر نداشت و براى استفسار و روشن كردن موضوع و به نيت اينكه پرده كنايه و پوشيدگى موضوع را بدرد و آنرا از حالت اجمال و چاره انديشى كه در آن بود به حالتى در آورد كه موجب تباهى تدبير و دلتنگى و بازگشت فتنه شود، و اشعث در مورد آن كلمه از اميرالمومنين عليه السلام در حضور افرادى استفسار كرد و پرسيد كه براى آن حضرت امكان هيچگونه مجامله و خوددارى نبود و چنان آن حضرت را مورد سؤ ال قرار داد كه آنچه را در دل دارد بگويد و نتواند آنرا به صورتى كه احتمال ديگرى داده شود و به چيز ديگرى معلق فرمايد بيان كند و ناچار شد آنرا بسيار روشن و آشكار بگويد؛ در نتيجه آن تدبير در هم شكسته شد و خوارج به شبهه نخستين خود برگشتند و سر از فرمان بيرون كشيدند و همچنان داورى و حكميت را محكوم كردند و بدينگونه است كه دولتهايى كه در آنها نشانه هاى انقراض و نيستى ظاهر مى شود گرفتار پديده هاى چون اشعث مى شوند كه از تبهكاران در زمين هستند اين سنت خداوند است در امتهايى كه در پيش بوده و گذشته اند و براى سنت خداوند هرگز تبديلى نخواهى يافت . (573)
ابوالعباس مبرد مى گويد، سپس خوارج به نهروان رفتند و آنان مى خواستند از آنجا به مداين بروند، و از اخبار شگفت انگيز آنان اين بود كه ايشان در راه خود به يك مسلمان و يك مسيحى برخوردند، مسلمان را كشتند زيرا به عقيده آنان به سبب مخالفت با اعتقاد ايشان ، كافر بود اما در مورد مسيحى به يكديگر سفارش كردند و گفتند: ذمه پيامبر خويش را حفظ كنيد.
ابو العباس همچنين مى گويد: نظير اين مطلب اين است واصل بن عطاء كه خدايش رحمت كناد همراه تنى چند مى آمدند، احساس كردند كه خوارج در راه اند واصل به دوستان و همراهان خود گفت رويارويى با ايشان كار شما نيست ، كنار برويد و مرا با ايشان واگذاريد، و از بيم مشرف بر مرگ شده بودند، به او گفتند: خود دانى ، و اصل پيش خوارج رفت ، گفتند: تو و يارانت كيستيد؟ گفت ، ما گروهى مشرك هستيم كه به شما پناهنده شده ايم ؛ دوستان من مى خواهند سخن خدا را بشنوند و حدود آنرا بفهمند، گفتند شما را پناه داديم ، واصل گفت : احكام را به ما بياموزيد و آنان شروع به آموختن احكام خود به ايشان كردند، واصل گفت : من و همراهانم احكام شما را پذيرفتيم ، گفتند: همگى با هم برويد كه برادران ما شديد، واصل گفت !شما بايد ما را به جايگاه امن خودمان برسانيد، زيرا خداوند متعال مى فرمايد: و اگر كسى از مشركان از تو پناه خواست پناهش ده ، تا سخن خدا را بشنود، سپس او را به جايگاه امن خودش برسان (574) گويد: خوارج برخى به برخى نگريستند و به آنان گفتند اين حق براى شما محفوظ است و با آنان همراه جمعيت خود حركت كردند و ايشان را به جايگاه امن رساندند. (575)
ابوالعباس مبرد مى گويد: عبدالله بن خباب در حالى كه بر گردن خود قرآنى آويخته بود و همراه زنش كه حامله بود سوار خرى بود به خوارج برخورد، آنان به او گفتند همين قرآن كه بر گردن تو است ما را به كشتن تو فرمان مى دهد، عبدالله به آنان گفت : آنچه را قرآن زنده كرده است زنده كنيد و آنچه را از ميان برده است بميرانيد، در اين هنگام يكى از خوارج كى دانه خرما را كه از درختى بر زمين افتاده بود برداشت و در دهان خويش نهاد ديگران بر سرش فرياد زدند و او به رعايت پارسايى آنرا از دهان خود بيرون افكند، مردى ديگر از ايشان خوكى را كه راه را بر او بسته بود كشت ديگران اعتراض كردند كه اين كار تباهى در زمين است و كشتن خوك را كارى ناشايسته دانستند، سپس به عبدالله بن خباب گفتند: از قول پدرت براى ما حديث نقل كن ، او گفت : از پدرم شنيدم كه مى گفت : خود شنيدم كه پيامبر (ص ) مى فرمود بزودى پس از من فتنه يى خواهد بود كه در آن دل مرد مى ميرد همانگونه كه بدنش مى ميرد، روز را به شب مى رساند و مؤ من است و شب را به صبح مى رساند در حالى كه كافر است سپس پدرم به من گفت : اى عبدالله ، مقتول باش ولى هرگز قاتل مباش ؛ خوارج به او گفتند درباره ابوبكر و عمر چه مى گويى ؟ او از آن دو به نيكى ياد كرد، گفتند: درباره على پيش از پذيرفتن داورى و درباره شش سال آخر خلافت عثمان چه مى گويى ؟ عبدالله آن دو را ستود، گفتند: درباره على پس از پذيرش ‍ حكميت چه مى گويى ؟ گفت : على به خداوند داناتر است و از هر كسى در حفظ دين خود استوارتر و بينش او از همه بهتر و نافذتر است ، گفتند: تو از هدايت پيروى نمى كنى و فقط از نام مردان پيروى مى كنى و او را كنار رودخانه بر زمين انداختند و سرش را بريدند.
ابوالعباس مبرد مى گويد: خوارج ارزش خرماى درختى را كه مردى مسيحى بود از او پرسيدند، گفت : اين درخت از شماست ، گفتند: ما بدون پرداخت بهاى آن نمى خواهيم ، مرد مسيحى گفت : شگفتا! مردى همچون عبدالله بن خباب را مى كشيد و حاصل درخت خرمايى را بدون پرداخت بهاى آن نمى پذيريد!(576)
ابو عبيدة معمر بن مثنى مى گويد: در جنگ نهروان يكى از خوارج نيزه خورد و نيزه در بدنش ماند او با همان حال و با شمشير كشيده به حركت خود ادامه داد و خود را به كسى كه بر او نيزه زد بود رساند و با شمشير بر او ضربتى زد و او را كشت و در همان حال اين آيه را مى خواند خدايا و من به پيشگاه تو شتافتم تا خشنود شوى . (577)
ابو عبيده همچنين روايت مى كند كه على عليه السلام نخست از ايشان درباره كشتن عبدالله بن خباب استفسار كرد، اقرار كردند؛ فرمود: دسته دسته شويد كه من پاسخ هر دسته از شما را بشنوم ؛ آنان دسته دسته شدند و هر دسته همانگونه اقرار كردند كه دسته ديگر، و همگى گفتند: ما عبدالله بن خباب را كشته ايم و ترا هم همانگونه كه او را كشته ايم خواهيم كشت ، على (ع ) گفت به خدا سوگند اگر تمام مردم جهان اين چنين به قتل او اقرار كنند و من قدرت داشته باشم آنان را به قصاص او مى كشم . و سپس به ياران خود روى كرد و فرمود: بر ايشان حمله بريد و من نخستين كس هستم كه بر آنان حمله مى برم و سه بار با شمشير ذوالفقار خم شد و هر بار آنرا با كمك زانوان خود صاف مى كرد و باز بر ايشان حمله مى برد تا آنكه همه را نابود كرد.
محمد بن حبيب مى گويد: على عليه السلام روز جنگ نهروان براى خوارج خطبه ايراد كرد و ضمن آن براى ايشان چنين فرمود: (578) ما خاندان نبوت و جايگاه رسالتيم ، آمد و شد فرشتگان پيش ما بوده است ، عنصر رحمت و معدن علم و حكمت و افق روشن حجازيم ، كندروبه ما مى پيوندد و توبه كننده به سوى ما باز مى گردد، اى قوم ! من شما را بيم دهنده ام كه همگان به صورت كشتگان در زمينهاى هموار و ناهموار اين وادى بيفتيد... تا آخر فصل
37): اين خطبه با عبارت فقمت بالامر حين فشلوا (قيام به آن كار كردم (نهى ازمنكر) هنگامى كه ياران پيامبر سستى كردند شروع مى شود)
ابن ابى الحديد پس از توضيح درباره فصول چهار گانه اين خطبه ، بحث تاريخى زير را مطرح كرده است .
اخبارى كه درباره آگاهى امام على (ع ) به امور غيبى آمده است
ابن هلال ثقفى در كتاب الغارات ، از زكرياء بن يحيى عطار، از فضيل ، از محمد بن على نقل مى كند كه چون على (ع ) فرمود، پيش از آنكه مرا از دست بدهيد از من بپرسيد و سوگند به خدا از هيچ گروهى كه موجب هدايت صد تن يا گمراهى صد تن باشند از من نمى پرسيد مگر آنكه به شما خبر خواهم داد كه سالار و رهبر آنان چه كسى است ! (579) مردى برخاست و گفت : به من خبر بده كه در سر و ريش من چند تار مو هست ؟ على عليه السلام به او فرمود: به خدا سوگند خليل من حضرت رسول براى من روايت كرد كه بر هر تار موى سرت فرشته يى گماشته است كه ترا نفرين مى كند و بر هر تار موى ريشت شيطانى گماشته كه گمراهت مى كند و در خانه تو پسر بچه يى است كه پسر رسول خدا (ص ) را خواهد كشت ، پسر بچه او كه در آن هنگام سينه خيز مى رفت ، همان سنان بن انس نخعى ، قاتل حسين عليه السلام است .
حسن بن محبوب از ثابت ثمالى از سويد بن غفلة نقل مى كند كه على عليه السلام روزى خطبه مى خواند، مردى از پاى منبر برخاست و گفت : اى اميرالمومنين من از وادى القرى عبور كردم متوجه شدم كه خالد بن عرفطه مرده است براى او آمرزش بخواه . على عليه السلام فرمود: به خدا سوگند او نمرده است و نخواهد مرد تا آنگاه كه لشكر گمراهى را رهبرى كند و كسى كه رايت او را بر دوش مى كشد حبيب بن حمار (580) است ؛ در اين هنگام مرد ديگرى از پاى منبر برخاست و گفت اى اميرالمومنين من حبيب بن حمارم و من شيعه و دوستدار تو هستم ، على فرمود: تو حبيب بن حمارى ؟ گفت آرى ، على (ع ) دوباره پرسيد ترا به خدا سوگند تو خود حبيب بن حمارى ؟ گفت سوگند به خدا آرى . فرمود: به خدا سوگند كه تو آن رايت را بر دوش ‍ مى كشى . و با آن رايت از اين در وارد مسجد مى شوى ، و به باب الفيل مسجد كوفه اشاره كرد.
ثابت گفت به خدا سوگند نمردم تا هنگامى كه ابن زياد را ديدم كه عمر بن سعد را به جنگ حسين بن على (ع ) گسيل داشت ؛ او خالد بن عرفطة را بر مقدمه لشكر خود گماشت و حبيب بن حمار رايت او را بر دوش داشت و با آن از باب الفيل وارد مسجد شد.
محمد بن اسماعى بن عمرو بجلى ، از عمرو بن موسى وجيهى ، از منهال بن عمرو، از عبدالله بن حارث نقل مى كند كه على عليه السلام بر منبر فرمود: هيچكس به حد بلوغ و تكليف نرسيده است مگر اينكه خداوند درباره او آيه اى نازل كرده است ؛ مردى كه نسبت به او بغض و كينه داشت برخاست و گفت : خداوند درباره تو چيزى از قرآن را نازل كرده است ؟ مردم برخاستند تا او را بزنند، فرمود از او دست بداريد، سپس به او گفت : آيا سوره هود را خوانده اى ؟ گفت آرى ، على (ع ) اين آيه آن سوره را تلاوت كرد كه مى فرمايد: آيا آن كس كه بر دليل روشنى از پروردگار خود است و گواهى صادق همراه اوست (581) و سپس فرمود آن كس كه بر دليل روشنى از پروردگار خود بود محمد (ص ) است و گواهى كه همراه اوست من هستم . (582)
عثمان سعيد، از عبدالله بن بكير، از حكيم بن جبير نقل مى كند كه على عليه السلام خطبه خواند و ضمن خطبه خود گفت : من بنده خدا و برادر پيامبرش هستم ، هيچكس اين ادعا را پيش از من و بعد از من نكرده و نخواهد كرد مگر اينكه دروغ مى گويد، من از پيامبر رحمت ارث بردم و سرور زنان اين امت را به همسرى برگزيدم و من خاتم اوصياء هستم . مردى از قبيله عبس گفت : كسى كه احسان و خوبى ندارد مى تواند مثل اين بگويد!(583) آن مرد هنوز به خانه خود برنگشته بود كه گرفتار صرع و جنون شد؛ از افراد خانواده اش پرسيدند كه آيا پيش از اين چنين بيمارى را داشت ؟ گفتند: پيش از اين در او هيچگونه اثرى از بيمارى نديديم .
محمد بن جبله خياط، از عكرمة ، از يزيد احمسى نقل مى كند كه على عليه السلام در مسجد كوفه نشسته بود و گروهى از جمله عمرو بن حريس (584) در محضرش بودند؛ ناگاه زنى كه رويبند افكنده بود و شناخته نمى شد آمد و ايستاد و به على عليه السلام گفت : اى كسى كه خونها ريخته اى و مردان را كشته و كودكان را يتيم و زنان را بيوه كرده اى !على فرمود: اين همان زن سليطه گرگ مانند بد زبان است و او همان زنى است كه شبيه مردان و زنان است (خنثى است ) و هرگز خون نديده است ، گويد آن زن در حالى كه سر خود را پايين افكنده بود گريخت ، عمرو بن حريث او را تعقيب كرد و چون به ميدان كنار شهر رسيد به او گفت : اى زن به خدا سوگند از سخنى كه امروز به اين مرد گفتى شاد شدم به خانه من بيا تا مال و جامه به تو بدهم ، و چون وارد خانه اش شد به كنيزكان خويش گفت جامه از تن او كنار زنند و بررسى كنند و مى خواست راستى گفتار على (ع ) را در آن مورد بداند، آن زن گريست و از عمرو بن حريث خواست كه او را برهنه نكنند و گفت به خدا سوگند من همانگونه ام كه او گفت : هم آلت زنان دارم و هم دو بيضه چون مردان و هرگز هم از خود خون نديده ام ؛ عمرو بن حريث او را رها و از خانه خود بيرون كرد و سپس نزد على عليه السلام آمد و به او خبر داد؛ على (ع ) فرمود: آرى خليل من رسول خدا (ص ) در مورد همه مردان سركش و زنان سركش كه از فرمان من تمرد خواهند كرد از گذشته تا روز قيامت مرا آگاه كرده است . (585)
عثمان بن سعيد از شريك بن عبدالله نقل مى كند كه چون به على عليه السلام خبر رسيد كه مردم او را در مورد ادعايش كه پيامبر (ص ) او را بر مردم مقدم داشته و برترى داده است متهم مى كنند، فرمود: شما را به خدا سوگند مى دهم كه هر كس از آن گروه كه پيامبر را ديده و سخن او را روز غدير خم شنيده باقى مانده است برخيزد و به آنچه شنيده است گواهى دهد، در اين هنگام شش تن از اصحاب پيامبر (ص ) از سمت راست او و شش تن ديگر از صحابه از سمت چپ او برخاستند و گواهى دادند كه آنان در روز شنيده اند پيامبر (ص ) در حلى كه دست على عليه السلام را گرفت و بلند كرد، گفته است ! هر كس كه من مولاى اويم اين على مولاى اوست ، پروردگارا! دوست بدار هر كس كه او را دوست مى دارد و دشمن بدار هر كه او را دشمن مى دارد و يارى كن هر كس او را يارى مى دهد و هر كه او را خوار بدارد خوارش بدار، و محبت بورز به آن كس كه به او مهر مى ورزد و كينه بورز نسبت به آن كس كه به او كينه ورزد (586).
عثمان بن سعدى ، از يحيى تيمى از اعمش ، از اسماعى بن رجاء نقل مى كند كه مى گفته است ، روزى على (ع ) ضمن ايراد خطبه درباره امور آينده و خونريزيها سخن مى گفت ؛ اعشى باهلة (587) كه جوانى نورس بود برخاست و گفت : اى اميرالمومنين !اين سخنان چقدر شبيه خرافات است ! على (ع ) فرمود: اى نوجوان اگر در آن چه گفتى گنهكارى ، خداوندت گرفتار غلام ثقيف فرمايد و سكوت فرمود مردانى برخاستند و پرسيدند: اى اميرالمومنين غلام ثقيف كيست ؟ فرمود: غلامى است كه اين شهر شما را تصرف مى كند، هيچ حرمتى را پاس نمى دارد و آنرا مى درد و گردن اين نوجوان را با شمشير خود مى زند، گفتند: اى اميرالمومنين چند سال امارت مى كند؟ فرمود بيست سال ، اگر به آن برسد، پرسيدند آيا كشته مى شود يا مى ميرد؟ فرمود: به مرگ معمولى و با بيمارى شكم خواهد مرد و از شدت آنچه كه از شكم او بيرون مى ريزد گلويش سوراخ خواهد شد.
اسماعيل بن رجاء مى گويد: به خدا سوگند با چشم خويش ديدم كه اعشى باهله را همراه ديگر اسيرانى كه از لشكر عبدالرحمان بن محمد بن اشعث گرفته بودند پيش حجاج بن يوسف آوردند كه او را سخت نكوهش و سرزنش كرد و از او خواست شعرى را كه در تحريض عبدالرحمان بر جنگ سروده است بخواند و سپس در همان مجلس گردنش را زد.
محمد بن على صواف ، از حسين بن سفيان ، از پدرش ، از شمشير بن سدير ازدى نقل مى كند كه على (ع ) به عمرو بن حمق خزاعى گفت : اى عمرو!كجا منزل كرده اى ؟ گفت : ميان قوم خودم ، فرمود ميان ايشان منزل مكن . عمرو گفت : آيا ميان بنى كنانة كه همسايگان ما هستند ساكن شوم ؟ فرمود نه ، گفت : آيا ميان قبيله ثقيف ساكن شوم ؟ فرمود: با معرة و مجرة چه مى كنى ؟ پرسيد معره و مجرة چه مى كنى ؟ پرسيد معره و مجره چيست ؟ فرمود: دو يال آتش كه در پشت كوفه آشكار خواهد شد، يكى از آن دو به منطقه سكونت قبايل تميم و بكر بن وائل كشيده مى شود و كمتر كسى از آن محفوظ مى ماند و ديگرى به جانب ديگر كوفه سرايت مى كند و به كمتر كسى صدمه مى رساند و وارد خانه مى شود و يكى دو حجره را مى سوزاند. عمرو بن حمق گفت : پس كجا سكونت كنم ؟ فرمود ميان طايفه عمرو بن عامر از قبيله ازد ساكن شو، گويد: گروهى كه حضور داشتند گفتند ما او على را همچون كاهنى مى بينيم كه چون كاهنان سخن مى گويد، على عليه السلام به عمرو بن حمق گفت : تو پس از من كشته مى شوى و سرت را از جايى به جاى ديگر مى برند و آن نخستين سرى در اسلام خواهد بود كه از جايى به جاى ديگر برده مى شود و واى بر قاتل تو! و همانا كه تو ميان هر قومى ساكن شوى ترا به تمام معنى تسليم مى كنند جز اين طايفه بنى عمرو ازد كه آنان هرگز ترا تسليم و خوار نمى كنند. گويد: به خدا سوگند چيزى نگذشت كه در حكومت معاويه عمرو بن حمق ترسان ميان قبايل عرب مى گشت و ميان قوم خود از خزاعه بودند ساكن شد و آنان او را تسليم كردند و كشته شد و سرش را از عراق به شام نزد معاويه بردند و آن نخستين سر در اسلام بود كه از شهرى به شهر ديگر بردند.
ابراهيم بن ميمون ازدى ، از حبة عرنى نقل مى كند كه مى گفته است جويرية بن مسهر عبدى از مردان صالح و دوست على عليه السلام بود و على او را سخت دوست مى داشت ؛ روزى در حال حركت به جويريه نگريست و او را صدا كرد و فرمود: اى جويرية نزديك من بيا كه هر گاه ترا مى بينم دلم هواى تو مى كند. اسماعيل بن ابان مى گويد صباح ، از قول مسلم ، از حبة عرنى نقل مى كند كه مى گفته است روزى همراه على (ع ) در حال حركت بوديم ، برگشت و به پشت سرخود نگريست و جويريه را ديد كه دورتر از او در حركت است ، او را صدا كرد و فرمود: اى جويريه بى پدر براى تحبيب به من ملحق شو، مگر نمى دانى كه ترا دوست مى دارم و به تو مهر مى ورزم . گفت : جويريه به سوى او دويد. على (ع ) به او گفت : چيزهايى به تو مى گويم حفظ كن ، و آهسته با يكديگر سخن مى گفتند؛ جويرية گفت : اى اميرالمومنين ، من مردى فراموشكارم ، فرمود: اين سخن را براى تو دوباره مى گويم تا حفظ شوى و در پايان گفتگوهايش به جويريه فرمود: اى جويريه ! دوست ما را تا هنگامى كه ما را دوست مى دارد دوست بدار و چون ما را دشمن داشت او را دشمن بدار و با دشمن ما تا هنگامى كه ما را دشمن مى دارد دشمن باش و چون ما را دوستدار شد او را دوست بدار.
گويد: گروهى از مردمى كه در كار على (ع ) شك و ترديد داشتند مى گفتند: او را مى بينيد، گويا جويريه را وصى خود قرار داده است همانگونه كه خودش مدعى وصايت رسول خدا (ص ) است ، و اين موضوع را به سبب شدت ارادت او به اميرالمومنين مى گفتند. روزى جويرية پيش على (ع ) آمد و آن حضرت بر پشت خوابيده بود و گروهى از يارانش حاضر بودند، جويريه على (ع ) را صدا كرد و گفت : اى خفته بيدار شو، كه بر سرت ضربتى خواهد خورد كه ريش تو از خونت خضاب خواهد شد، اميرالمومنين عليه السلام لبخندى زد و فرمود: اى جويريه سرانجام ترا برايت مى گويم ، سوگند به كسى كه جان من در دست اوست ترا مى گيرند و كشان كشان نزد سركشى بى اصل مى برند و او دست و پاى ترا مى برد و سپس زير چوبه دار كافرى ترا به صليب مى كشد. گويد: به خدا سوگند چيزى نگذشت كه زياد، جويريه را گرفت و دست و پايش را بريد و او را كنار چوبه دار ابن مكعبر بردار كشيد، چوبه دار او بلند بود، جويريه را بر چوبه كوتاهى كنار او بردار كشيد.
ابراهيم ثقفى در كتاب الغارات ، از احمد بن حسن ميثمى نقل مى كند كه مى گفته است ، ميثم تمار برده آزاد كرده على عليه السلام برده زنى از بنى اسد بود، على (ع ) او را از آن زن خريد و آزاد كرد و از او پرسيد نامت چيست ؟ گفت : سالم ، فرمود رسول خدا (ص ) به من خبر داده است كه نام تو كه پدرت در عجم بر تو نهاده ميثم بوده است . گفت : آرى خداى و رسولش و تو اى اميرالمومنين راست مى گوييد و به خدا سوگند نام من همان است . فرمود: به نام خود برگرد و سالم را رها كن و ما كنيه ترا ابوسالم قرار مى دهيم ؛ گويد: على (ع ) او را بر علوم بسيار و رازهاى پوشيده يى از اسرار نهانى وصيت آگاه كرده بود و ميثم برخى از آنرا مى گفت و گروهى از مردم كوفه در آن مورد ترديد مى كردند و على (ع ) را به خرافه گويى و تدليس متهم مى ساختند، تا آنكه روزى اميرالمومنين در حضور گروه بسيارى از اصحاب خود كه ميان ايشان مخلص و شك كننده هم بود به ميثم فرمود: تو پس از من گرفته مى شوى و بردار كشيده خواهى شد، روز دوم از سوراخهاى بينى و دهانت خونى مى ريزد كه ريشت را خضاب مى كند و روز سوم بر تو زوبينى زده شود كه جان خواهى سپرد، منتظر باش ؛ و جايى كه ترا به صليب مى كشند كنار در خانه عمرو بن حريث است و تو دهمين آن ده تن خواهى بود و چوبه تو از همه چوبه ها كوتاهتر و به زمين نزديكتر است و درخت خرمايى را كه تو بر چوب تنه آن بردار كشيده مى شوى نشانت خواهم داد و پس از دو روز آن درخت خرما را نشانش داد. ميثم كنار آن درخت مى آمد و نماز مى گزارد و مى گفت : چه فرخنده خرما بنى ، كه من براى تو آفريده شده ام و تو براى من رسته اى ! پس از كشته شدن على عليه السلام ميثم همواره به آن درخت سركشى مى كرد تا آنرا بريدند، او همچنين مواظب تنه آن درخت بود و از كنار آن آمد و شد مى كرد و به آن مى نگريست و هر گاه عمرو بن حريث را مى ديد به او مى گفت : من همسايه تو خواهم شد حق همسايگى مرا نيكو رعايت كن ؛ عمرو كه نمى دانست او چه مى گويد به او مى گفت : آيا مى خواهى خانه ابن مسعود را بخرى يا خانه ابن حكيم را؟

گويد: ميثم در سالى كه كشته شد حج گزارد و پيش ام سلمه رضى الله عنها رفت ، ام سلمه از او پرسيد تو كيستى ؟ گفت : مردى عراقى هستم ، ام سلمه از او خواست نسبت خويش را بگويد، او گفت : كه من غلام آزاد كرده على (ع ) هستم ، ام سلمه گفت : آيا تو هيثمى ؟ گفت : نه كه من ميثم هستم ؛ ام سلمه گفت : سبحان الله ، به خدا سوگند چه بسيار مى شنيدم كه رسول خدا (ص ) نيمه شبها در مورد تو به على سفارش مى كرد؛ ميثم سراغ حسين بن على (ع ) را گرفت ، گفت : او در نخلستان است ، گفت : به او بگو كه من دوست دارم بر او سلام دهم و ما با يكديگر در پيشگاه پروردگار جهان ملاقات خواهيم كرد و امروز فرصت ديدار او را ندارم و مى خواهم بازگردم ، ام سلمه بوى خوش خواست و ريش ميثم را معطر كرد، ميثم گفت : همانا بزودى اين ريش از خون خضاب مى شود، ام سلمه پرسيد چه كسى اين خبر را به تو داده است ؟ گفت سرورم به من خبر داده است ، ام سلمه گريست و گفت او فقط سرور تو نيست كه سرور من و سرور همه مسلمانان است و سپس او را وداع گفت .
چون به كوفه بازگشت او را گرفتند و پيش عبيدالله بن زياد بردند، و به ابن زياد گفته شد كه اين از برگزيده ترين مردم در نظر ابوتراب بوده است ؛ ابن زياد گفت : اى واى بر شما، همين مرد عجمى !گفتند آرى ، عبيدالله به ميثم گفت : پروردگار، كجاست ؟ گفت در كمينگاه است ، ابن زياد گفت ارادت تو نسبت به ابوتراب را به من خبر داده اند؛ گفت تا حدودى چنين بوده است و حالا تو چه مى خواهى ؟ ابن زياد گفت : مى گويند او ترا از آنچه بزودى خواهى ديد آگاه كرده است ؛ گفت : آرى ، او به من خبر داده است ، پرسيد او درباره كارى كه من با تو انجام خواهم داد چه گفته است ؟ گفت به من خبر داده است كه تو مرا در حالى كه نفر دهم خواهم بود بر دار مى كشى و چوبه دار من از همه كوتاهتر خواهد بود و من از همگان به زمين نزديكترم ، ابن زياد گفت : به طور قطع با گفتار او مخالفت خواهم كرد؛ ميثم گفت : اى واى بر تو!چگونه مى توانى با او مخالفت كنى و حال آنكه او از قول رسول خدا و رسول خدا از جبريل و جبريل از خداوند چنين خبر داده است ، و چگونه مى توانى با اينان مخالفت كنى ، همانا به خدا سوگند من جايى را كه در كوفه بر صليب كشيده مى شوم مى دانم كجاست و من نخستين خلق خدايم كه در اسلام بردهانش همچون دهان اسب لگام خواهند زد.
ابن زياد، ميثم را زندانى كرد و مختار بن ابى عبيد ثقفى را هم با او زندان كرد، در همان حال كه آن دو در زندان ابن زياد بودند ميثم به مختار گفت : تو از زندان اين مرد رها مى شوى و براى خونخواهى حسين عليه السلام خروج خواهى كرد و اين ستمگرى را كه ما در زندان او هستيم خواهى كشت و با همين پايت چهره و گونه هايش را لگد خواهى كرد، و چون ابن زياد مختار را براى كشتن فرا خواند ناگاه پيك با نامه يزيد بن معاويه خطاب به ابن زياد رسيد كه به او فرمان داده بود مختار را آزاد كند و چنين بود كه خواهر مختار همسر عبدالله بن عمر بود و او از شوهرش خواست كه از مختار پيش يزيد شفاعت كند، عبدالله چنان كرد و يزيد شفاعت او را پذيرفت و فرمان آزادى مختار را نوشت و با پيك تند رو گسيل داشت ، پيك هنگامى رسيد كه مختار را بيرون آورده بودند تا گردنش را بزنند، و او را رها كردند.
پس از او ميثم را بيرون آوردند تا بردار كشند؛ ابن زياد گفت همان حكمى را كه ابو تراب درباره او گفته است انجام خواهم داد؛ در اين هنگام مردى ميثم را ديد و به او گفت : اى ميثم از اين كار ترا بى نياز نساخت دوستى على در اين باره براى تو كارى نكرد؛ ميثم لبخند زد و گفت : من براى اين چوبه آفريده شده ام و آن براى من رسته و پرورش يافته است ؛ و چون او را بر دار كشيدند مردم گرد چوبه دارش كه بر در خانه عمرو بن حريث بود جمع شدند، عمرو گفت : ميثم همواره به من مى گفت همسايه تو خواهم بود جمع شدند، عمرو گفت : ميثم همواره به من مى گفت همسايه تو خواهم بود، عمرو به كنيز خود دستور داد هر شامگاهى زير چوبه دار را جارو مى كرد و آب مى پاشيد و عود سوز روشن مى كرد و ميثم شروع به بيان فضائل بنى هاشم و پستيهاى بنى اميه مى كرد و همچنان بر دار بسته بود، به ابن زياد گفته شد اين برده شما را رسوا ساخت ، گفت : بر دهانش لگام زنيد و بر دهانش دهنه زدند و او نخستين خلق خدا در اسلام بود كه بر دهانش ‍ دهنه زدند؛ روز دوم از سوراخهاى بينى و دهانش خون فرو ريخت و چون روز سوم فرا رسيد بر او زوبينى زدند كه از آن درگذشت .
كشتن ميثم ده روز پيش از رسيدن حسين (ع ) به عراق بود. (588)

ابراهيم ثقفى همچنين مى گويد: ابراهيم بن عباس نهدى از قول مبارك بجلى ، از ابوبكر عياش ، از مجالد، از شعبى ، از زياد بن نضر حارثى نقل مى كند كه مى گفته است نزد زياد بن ابيه بودم كه رشيد هجرى را كه از خواص اصحاب على عليه السلام بود پيش او آوردند (589)، زياد از او پرسيد: خليل تو درباره كار ما با تو چه گفته است ؟ گفت : فرمود كه دست و پايم را مى بريد و مرا بردار مى كشيد، زياد گفت : به خدا سوگند سخن او را دروغ مى سازم ، آزادش كنيد؛ و همينكه رشيد خواست برود زياد گفت : او را برگردانيد و به او گفت هيچ چيزى را براى تو بهتر از آنچه كه دوستت گفته است نمى يابيم ، كه اگر تو زنده بمانى همواره در جستجوى شر و بدى براى ما خواهى بود، هر دو دست و هر دو پايش را ببريد، چنان كردند و او همچنان سخن مى گفت ، زياد گفت : او را بردار كشيد و طناب را بر گردنش ‍ افكنيد، رشيد گفت : براى من كار ديگرى باقى مانده است كه خيال مى كنم انجام نخواهيد داد، زياد گفت : زبانش را ببريد و چون زبانش را بيرون كشيدند كه قطع كنند، گفت : بگذاريد يك كلمه ديگر سخن بگويم ، اجازه دادند، رشيد گفت : به خدا سوگند اين تصديق خبر اميرالمومنين است كه به من خبر داده است زبانم قطع مى شود، زبانش را بريدند و بر دارش ‍ كشيدند.
ابو داود طيالسى ، از سليمان بن رزيق ، از عبدالعزيز بن صهيب نقل مى كند كه مى گفته است ، ابوالعالية از قول مزرع - دوست على بن ابى طالب عليه السلام - براى من نقل كرد لشكرى خواهد آمد و چون به بيابان برسند بر زمين فرو خواهند شد؛ ابوالعاليه مى گويد به مزرع گفتم مثل اينكه از غيب با من سخن مى گويى ، او گفت : آنچه را به تو مى گويم حفظ كن كه شخص مورد اعتماد، يعنى على (ع )، براى من گفته است ، همچنين چيز ديگرى هم به من گفته است كه مردى گرفته خواهد شد و ميان دو كنگره از كنگره هاى مسجد به دار كشيده مى شود، گفتم گويا تو براى من از غيب سخن مى گويى !گفت : به هر حال آنچه را به تو گفتم حفظ كن ، ابوالعاليه مى گويد به خدا سوگند جمعه بعد فرا نرسيد كه مزرع را گرفتند و كشتند و ميان دو كنگره از كنگره هاى مسجد بر دار كشيده شد. (590)
مى گويم ابن ابى الحديد موضوع به زمين فرو شدن آن لشكر را بخارى و مسلم در دو كتاب صحيح خود از ام سلمه رضى الله عنها نقل كرده اند كه مى گفته است از پيامبر (ص ) شنيدم كه مى فرمود قومى به خانه خدا حمله مى برند و چون به بيابان برسند بر زمين فرو خواهند شد من گفتم اى رسول خدا شايد ميان ايشان كسانى مجبور و ناچار باشند، فرمود همگان به زمين فرو مى شوند و سپس در قيامت بر نيات خود محشور و مبعوث مى شوند.
گويد: از ابوجعفر محمد بن على (ع ) پرسيده شد آيا منظور يكى از بيابانهاى زمين است ، فرمود: هرگز، به خدا سوگند كه مقصود بيابان مدينه است . (591) بخارى بخشى از اين موضوع و مسلم نيشابورى بقيه آنرا آورده است .
محمد بن موسى عنزى مى گويد: مالك بن ضمرة رؤ اسى از ياران على عليه السلام و از كسانى است كه از آن حضرت علوم باطنى فراوانى آموخته است ، مالك با ابوذر هم مصاحبت داشته و از علم او نيز بهره مند شده است ، او به روزگار حكومت بنى اميه مكرر مى گفته است خدايا من را ناكاملترين آن سه تن قرار مده ! به او مى گفته اند، موضوع سه تن چيست ؟ او مى گفته است : مردى را از جاى بلندى به زمين مى اندازند و مردى را دستها و پاهايش و زبانش را مى برند و بردار كشيده مى شود و سومى در بستر خود مى ميرد؛ ميان مردم كسانى بودند كه او را مسخره مى كردند و مى گفتند اين هم از دروغهاى ابوتراب است .
مى گويد: آن كسى كه از بلندى بر زمين افكنده شد هانى بن عروة بود و آن كس كه دستها و پاها و زبانش را بريدند و بردار كشيده شد رشيد هجرى بود و مالك در بستر مرد.
(39)(592): اين خطبه با عبارت منيت بمن لا يطيع اذا امرت (گرفتار كسانىشده ام كه چون فرمان مى دهم اطاعت نمى كنند) شروع مى شود.
پس از توضيح پاره يى از لغات با توجه به آنكه اين خطبه را اميرالمومنين عليه السلام به هنگام غارت آوردن نعمان بن بشير انصارى (593) بر عين التمر(594) ايراد فرموده است ، ابن ابى الحديد بحث تاريخى زير را آورده است .
داستان نعمان بن بشير با على (ع ) و مالك بن كعب ارحبى
مؤ لف كتاب الغارات (595) مى گويد: نعمان بن بشير و ابو هريره پس از اينكه ابو مسلم خولانى به حضور على عليه السلام آمده بود از طرف معاويه پيش ‍ على (ع ) آمدند تا زا او تقاضا كنند قاتلان عثمان را به معاويه بسپرد تا آنان را قصاص كند و شايد بدينگونه آتش جنگ خاموش شود و مردم ، صلح كنند، معاويه قصدش اين بود كه كسانى چون نعمان و ابوهريره پس از باز گشت از حضور على (ع ) در نظرم مردم معاويه را در آنچه انجام مى دهد معذور جلوه دهند و على را سرزنش كنند و گرنه معاويه به خوبى مى دانست كه على (ع ) قاتلان عثمان را به نخواهد سپرد و مى خواست آن دو در اين مورد نزد مردم شام گواهى دهند و عذر او را موجه بدانند و به آن دو گفت پيش على (ع ) برويد و او را به خدا سوگند دهيد و از او به حرمت خدا بخواهيد كه قاتلان عثمان را به ما بسپارد كه او آنان را پناه داده است و از آنان حمايت مى كند و حال آنكه اگر چنان كند جنگى ميان ما و او نخواهد بود و اگر اين پيشنهاد را نپذيرفت گواهان خدا بر او باشيد.
آن دو، موضوع را با مردم در ميان گذاشتند و سپس به حضور على (ع ) آمدند و ابو هريره به او گفت اى ابا حسن خداوند متعال براى تو در اسلام فضل و شرف قرار داده است و تو پسر عموى رسول خدايى و ما را پسر عمويت معاويه پيش تو فرستاده است و از تو چيزى را مى خواهد كه اگر بپذيرى اين جنگ آرام مى گيرد و خداوند ميان دو گروه را اصلاح مى فرمايد و آن تقاضا اين است كه قاتلان پسر عمويش عثمان را به او بسپارى تا آنانرا در قبال خون عثمان بكشد و خداوند تو و او را هماهنگ و ميان شما را اصلاح فرمايد و اين امت از فتنه و پراكندگى در امان قرار گيرد؛ سپس نعمان هم نظير همين مطالب را گفت .
اميرالمومنين عليه السلام به آن دو فرمود: سخن در اين مورد را رها كنيد. و سپس به نعمان فرمود: اى نعمان ! تو درباره خودت با من سخن بگو، آيا تو از همه افراد قوم خودت - يعنى انصار - برتر و هدايت شده ترى ؟ گفت نه ؛ على فرمود: همه قوم تو جز تنى چند كه سه چهار تن بيشتر نيستند از من پيروى و با من بيعت كرده اند، آيا تو در زمره آن سه چهار تنى !نعمان گفت : خدا كارهايت را اصلاح فرمايد، من آمده ام كه با تو و در التزام تو باشم و معاويه از من خواسته است اين سخن او را به اطلاع تو برسانم و اميدوارم كه براى من موقعيتى پيش آيد كه با تو باشم و آرزومندم كه خداوند ميان شما صلح برقرار كند و اگر عقيده تو چيز ديگرى است من با تو و همراه تو خواهم بود.
ابو هريره به شام برگشت و نعمان پيش على (ع ) ماند، ابو هريره موضوع را به معاويه گزارش داد و معاويه به او فرمان داد موضوع را به اطلاع مردم برساند و چنان كرد، نعمان پس از رفتن ابو هريره يك ماه ماند و سپس از حضور على (ع ) گريخت و چون به عين التمر رسيد مالك بن كعب ارحبى كه كارگزار على عليه السلام در آن شهر بود او را گرفت و خواست او را به زندان افكند و از او پرسيد چه چيز ترا به اينجا كشانده است ؟ گفت : من سفيرى بودم كه پيام سالار خود را ابلاغ كردم و برگشتم ، مالك او را بازداشت كرد و گفت : همين جا باش تا در مورد تو براى على (ع ) نامه بنويسم ، نعمان او را سوگند داد كه چنين نكند، و نوشتن نامه به على (ع ) براى او بسيار گران بود. نعمان به كعب بن قرظة انصارى كه خراج گيرنده عين التمر بود و خراج آن منطقه را براى على (ع ) جمع مى كرد پيام فرستاد كه بيايد او شتابان آمد و به مالك گفت : خدايت رحمت فرمايد پسر عموى مرا آزاد كن ، مالك گفت : اى قرظه از خداى بترس و درباره اين مرد سخن مگو كه او اگر از عابدان و پرهيزگاران انصار مى بود هرگز از امير مومنان به سوى امير منافقان نمى گريخت ولى قرظه همواره او را سوگند مى داد تا آنكه او را رها كرد و به او گفت : فلانى امروز و امشب و فردا را فرصت دارى و در امانى و به خدا سوگند اگر پس از اين مدت ترا پيدا كنم گردنت را خواهم زد، نعمان شتابان بيرون رفت و به هيچ چيز توجه نمى كرد و مر كوبش او را سريع مى برد و نمى دانست كجا هست و سه روز همچنان مى رفت . نعمان پس از آن مى گفته است به خدا سوگند نمى دانستم كجا هستم تا آنكه شنيدم زنى در حالش كه گندم آرد مى كرد اين دو بيت را مى خواند:
با درخشش ستاره جوزا جامى آكنده نوشيدم و جامى ديگر با درخشش ‍ ستاره شعرى نوشيدم ، شرابى سالخورده كه قريش آن را حرام مى دانست ولى همينكه ريختن خون عثمان را حلال دانستند آن هم حلال شد.
دانستم كه ميان قبيله يى هستم كه طرفدار معاويه اند و آنجا آبى از بنى قيس ‍ بود و مطمئن شدم كه به جايگاه امن رسيده ام . نعمان سپس به معاويه پيوست و به او گزارش كار خود و آنچه را بر سرش آمده بود داد و همواره خير خواه معاويه بود و ستيزه گر نسبت به على (ع ) (596) و در تعقيب و جستجوى كشندگان عثمان بود، پس از آنكه ضحاك بن قيس به عراق حمله كرد و پيش معاويه برگشت معاويه دو سه ماه پيش از آن گفته بود، آيا مردى پيدا مى شود كه همراه او گروهى سواران گزيده بفرستم تا بر كناره هاى فرات غارت برد و خداوند به وسيله او عراقيان را بترساند؟ نعمان به معاويه گفت : مرا گسيل دار كه مرا در جنگ با آنان ميل و هوس است ، نعمان از طرفداران عثمان بود؛ معاويه به او گفت : در پناه نام خدا حركت كن ؛ و او آماده شد و معاويه همراه او دو هزار سوار گسيل داشت و سفارش كرد كه از شهرها و محل اجتماع مردم كناره بگيرد و فقط برقرار گاهها و پادگانهاى دور افتاده غارت برد و شتابان باز گردد.
نعمان بن بشير، روى در راه نهاد تا نزديك عين التمر رسيد، مالك بن كعب ارحبى كه ميان او و نعمان بن بشير آن جريان پيش آمده بود همچنان حاكم آن شهر بود، قبلا با مالك هزار مرد بود ولى او به آنان اجازه داده بود به كوفه برگردند و جز حدود صد تن با او باقى نمانده بود، مالك براى على عليه السلام نوشت كه نعمان بن بشير با گروهى بسيار كنار من فرا رسيده و موضع گرفته است خدايت استوار و ثابت بدارد چاره يى بينديش .
چون نامه به على عليه السلام رسيد بر منبر رفت و خداى را سپاس و ستايش كرد و فرمود: خدايتان هدايت فرمايد، به يارى برادرتان مالك بن كعب بيرون رويد كه نعمان بن بشير همراه گروهى از مردم شام به مالك حمله آورده است و شمارشان بسيار نيست ، به سوى برادرانتان برويد شايد خداوند به وسيله شما گروهى از كافران را نابود فرمايد، و از منبر فرود آمد، كسى از آنان حركت نكرد، على (ع ) به سرشناسان و بزرگان ايشان پيام فرستاد و فرمان داد خود حركت كنند و مردم را بر حركت تحريك كنند و آنان هم كارى نساختند و گروهى اندك از ايشان ، حدود سيصد سوار يا كمتر، فراهم آمدند و على (ع ) برخاست و خطبه يى ايراد كرد و گفت : همانا كه من گرفتار كسانى شده ام كه اطاعت نمى كنند... يعنى همين خطبه كه به شرح آن مشغوليم ؛ سپس از منبر فرود آمد.
على عليه السلام به خانه خود برگشت ، عدى بن حاتم برخاست و گفت اين طرز كار كه ما پيش گرفته ايم به خدا سوگند كه خذلان و يار ندادن است ، مگر ما با اميرالمومنين چنين بيعت كرده ايم و سپس به حضور ايشان رفت و گفت : اى اميرالمومنين ، هزار مرد از قبيله طى همراه من هستند كه از فرمانم سرپيچى نمى كنند و اگر بخواهيد من همراه ايشان حركت مى كنم و مى روم ، فرمود من هرگز ميل ندارم افراد يك قبيله را برابر مردم قرار دهم ولى برو در نخيلة مستقر شو و براى هر يك از ايشان هفتصد درهم مقررى تعيين كرد، هزار تن ديگر هم غير از افراد قبيله طى و همراهان عدى بن حاتم به آنان پيوستند، و چون نامه و خبر پيروزى مالك بن كعب و شكست و گريز نعمان بن بشير به على (ع ) رسيد آن نامه را براى مردم كوفه خواند و خداى را سپاس و ستايش كرد و به آن نگريست و فرمود: بحمدالله اين پيروزى عنايت خداوند و مايه نكوهش اكثر شماست
اما داستان برخورد مالك بن كعب با نعمان بن بشير چنان است كه عبدالله بن حوزه ازدى مى گويد: هنگامى كه نعمان بن بشير آهنگ ما كرد من همراه مالك بن كعب بودم ، نعمان با دو هزار سپاهى بود و ما فقط صدتن بوديم ، مالك بن كعب به ما گفت بايد با آنان داخل و چسبيده به شهر جنگ كنيد و ديوارها را پشت سر خود قرار دهيد و خويشتن را با دست خود به مهلكه نيفكنيد (597) و بدانيد كه خداوند ده تن را بر صد تن و صد تن را بر هزار تن و گروه اندك را بر گروه بسيار نصرت مى دهد، و سپس گفت : نزديكترين كس ‍ از شيعيان و انصار و كارگزاران اميرالمومنين على (ع ) به اينجا قرظة بن كعب و مخنف بن سليم هستند، و خطاب به من گفت : شتابان پيش آن دو برو و بگو هر چه مى توانند ما را يارى دهند، من شتابان روى به راه نهادم و مالك و يارانش را در حالى رها كردم كه به ياران نعمان بن بشير تير اندازى مى كردند، من خود را به قرظة رساندم و از او يارى خواستم ، گفت : من مستوفى و صاحب خراجم كسى پيش من نيست كه وى را با اعزام او يارى دهم ، من پيش مخنف رفتم و موضوع را به او گفتم او پسرش عبدالرحمان را همراه پنجاه مرد گسيل داشت ، مالك بن كعب تا عصر همچنان به جنگ با نعمان و همراهانش ادامه داد و ما در حالى پيش او رسيديم كه او و يارانش نيامهاى شمشيرهاى خود را شكسته بودند و از مرگ استقبال مى كردند و اگر ما ديرتر رسيده بوديم نابود شده بودند، در همين حال شاميان ناگاه ديدند كه ما به ايشان روى آورديم آنان شروع به عقب نشينى كردند و چون مالك و يارانش ‍ ما را ديدند استوارتر حمله كردند و آنان را از شهر بيرون راندند در اين هنگام ما به آنان حمله كرديم و سه مرد از ايشان را كشتيم آنان پنداشتند كه نيروهاى امدادى از پى ما خواهند رسيد و همچنان عقب نشستند، و اگر گمان مى كردند كسى غير ما نيست بدون شك بر ما حمله مى كردند و نابودمان مى ساختند و شب فرا رسيد و ميان ما و ايشان حائل شد و آنان شبانه به سرزمينهاى خود برگشتند، مالك بن كعب براى على عليه السلام چنين نوشت :
اما بعد، نعمان بن بشير همراه گروهى از شاميان آهنگ ما كرد و تصور مى كرد بر ما پيروز خواهد شد و گروه عمده سپاهيان من پراكنده بودند و ما از آنچه ممكن بود از ايشان صورت گيرد خود را در امان مى دانستيم پس ‍ همراه مردان و با شمشيرهاى برهنه اى كه در دست داشتيم بر آنان حمله كرديم و تا شامگاه با آنان جنگ كرديم ؛ از مخنف بن سليم يارى خواستيم ، مردانى از شيعيان اميرالمومنين را همراه پسر خود به يارى ما فرستاد، چه نيكو جوانمردى بود و چه نيكو يارانى كه ايشان بودند، ما بر شدت حمله خود بر دشمن افزوديم و خداوند نصرت خويش را بر ما فرو فرستاد و دشمن خود را شكست داد و لشكر خويش را عزت بخشيد، سپاس خداوند پروردگار جهانيان را و سلام و رحمت و بركات خدا بر اميرالمومنين باد.
محمد بن فرات جرمى از زيد بن على عليه السلام نقل مى كند كه اميرالمومنين عليه السلام ضمن همين خطبه فرمود: اى مردم !شما را به حق فرا خواندم از من رويگردان شديد، با تازيانه شما را زدم مرا درمانده كرديد، همانا بزودى پس از من واليانى بر شما حكومت خواهند كرد كه از شما راضى نخواهند شد تا شما را با تازيانه هاى استوار و آهن شكنجه كنند، و من شما را هرگز با آن آزار نمى دهم زيرا هر كه در دنيا مردم را با آن شكنجه كند خدا او را در آخرت عذاب خواهد كرد؛ و نشانه اش اين است كه صاحب يمن مى آيد و ميان شما جاى مى گيرد، كارگزاران و ماءموران ايشان را مى گيرد، و مردى به نام يوسف بن عمرو (598) كارگزار اين شهر خواهد شد و در آن هنگام مردى از افراد خاندان ما قيام مى كند او را يارى دهيد كه دعوت - كننده به حق است .
گويد: مردم مى گفتند كه مقصود زيد بن على بن الحسين (ع ) بوده است (599)
(40): اين خطبه با عبارت كلمة حق يراد بهاباطل (سخن حقى كه با آن باطل اراده مى شود) شروع شده است .
ابن ابى الحديد پس از ايراد بحثى درباره وجوب امامت ، بحث كوتاه تاريخى زير را طرح كرده است .
باز هم از اخبار خوارج
ابراهيم بن حسن بن ديزيل محدث در كتاب صفين خود، از عبدالرحمان بن زياد، از خالد بن حميد مصرى ، از عمر - برده آزاد كرده غفرة - نقل مى كند كه چون على عليه السلام از صفين به كوفه برگشت ، خوارج نخست همانجا بودند و چون همگى به هم پيوستند و شمارشان بسيار شد به صحرايى در كوفه كه موسوم به حروراء بود رفتند و آنجا بانگ برداشتند كه حكن و داورى براى كسى جز خدا نيست هر چند مشركان را ناخوش آيد همانا كه على و معاويه در حكم خدا شرك ورزيدند.
على عليه السلام ، عبدالله بن عباس را پيش ايشان فرستاد، او در كار ايشان نگريست و با آنان گفتگو كرد و سپس نزد على عليه السلام برگشت ؛ على (ع ) از او پرسيد آنان را چگونه ديدى ؟ ابن عباس گفت : به خدا نفهميدم كه چه هستند، على (ع ) پرسيد! آيا آنان را منافق ديدى ؟ گفت : به خدا سوگند سيماى ايشان چون منافقان نبود كه ميان چشمهاى ايشان پيشانى آنان نشانه سجده آشكار است و قرآن را تاءويل مى كنند؛ على (ع ) فرمود: تا هنگامى كه خونى بر زمين نريخته و مالى را غصب نكرده اند آنان را رها كن ؛ و به آنان پيام داد اين چيست كه پيش آورده ايد و چه مى خواهيد؟ گفتند: مى خواهيم كه ما و تو و كسانى كه در صفين همراه ما بودند سه شب به صحرا رويم و از داورى دو داور به خدا توبه بريم و سپس آهنگ معاويه و با او جنگ كنيم تا خداوند ميان ما و او حكم فرمايد. على (ع ) فرمود: چرا اين سخن را هنگامى كه داوران را گسيل مى داشتيم نگفتيد؟ چرا هنگامى كه از آنان عهد و پيمان گرفتيم و ما هم براى آنان تعهد كرديم ، نگفتيد؟ اى كاش اين سخن را در آن هنگام گفته بوديد. گفتند: در آن وقت جنگ طولانى و درماندگى سخت شده بود و زخميان بسيار بودند و مركوب خسته و سلاح فرسوده شده بود. على (ع ) به آنان فرمود: بنابراين هنگامى كه سختى و فشار بر شما بسيار شد عهد و پيمان بستيد و چون به آسايش رسيديد مى خواهيد عهد و پيمان را بشكنيم ، و همانا كه پيامبر (ص ) در عهد و پيمان با مشركان وفادار بود و اينك شما به من مى گوييد عهد را بشكنم !
خوارج بر جاى خود ماندند و همواره يكى از ايشان به سوى على (ع ) مى آمد و ديگرى از حضور او بيرون مى رفت ؛ يكى از ايشان در مسجد به حضور على (ع ) آمد و مردم برگرد على (ع ) بودند او فرياد بر آورد كه حكم و داورى جز براى خداوند نيست هر چند مشركان ناخوش داشته باشند، مردم با تعجب به او نگريستند او فرياد برآورد كه حكم و داورى جز براى خدا نيست هر چند كسانى كه با تعجب مى نگرند ناخوش داشته باشند، در اين هنگام على (ع ) سرخود را بلند كرد و به ائ نگريست و او گفت : حكم و داورى جز براى خدا نيست هر چند ابوالحسن را خوش نيايد. على (ع ) فرمود: ابوالحسن هيچگاه ناخوش نمى دارد كه حكم و داورى از خدا باشد، و سپس فرمود: آرى من منتظر حكم و داورى خداوند ميان شمايم ، مردم به على (ع ) گفتند: اى اميرالمومنين چه خوب است بر ايشان حمله كنى و همه را از ميان بردارى ، فرمود: اين گروه از ميان نمى روند و تا روز قيامت در صلب مردان و ارحام زنان خواهند بود. انس بن عياض مدنى (600) مى گويد: جعفر بن محمد صادق (ع )، از قول پدرش ، از جدش برايم نقل كرد كه على (ع ) روزى با مردم در حال نماز گزاردن بود و قرائت نماز را با صداى بلند مى خواند، ابن كواء كه پشت سر او بود صداى خويش را بلند كرد و اين آيه را خواند بدرستى كه بر تو و پيامبرانى كه پيش از تو بوده اند وحى شد كه اگر شرك و رزى همانا عمل تو تباه مى شود و به يقين از زيانكاران خواهى بود. (601) همينكه صداى ابن كواء كه پشت سر على (ع ) بود بلند شد آن حضرت سكوت فرمود، و چون خواندن ابن كواء تمام شد على (ع ) به ادامه قرائت خود پرداخت كه ابن كواء دوباره شروع به خواندن همين آيه كرد و باز على (ع ) سكوت فرمود پس شكيبا باش كه وعده خدا حق است و مراقب باش كه آنان كه يقين ندارند ترا به سبكى نكشانند (602)، در اين هنگام ابن كواء سكوت كرد و على عليه السلام به ادامه قرائت خويش ‍ بازگشت .
(41): اين خطبه با عبارت ايها الناس ان لوفاء توءم الصدق (اى مردم همانا كه وفا همتا و ضميمه صدق است ) شروع مى شود.
ابن ابى الحديد پس از توضيح لغات دو نكته ظريف تاريخى را كه نمودارى از سجاياى على (ع ) است ياد آور شده است .
او مى گويد: در جنگ صفين ، نخست شاميان بر شريعه فرات پيروز شدند و تصميم گرفتند على (ع ) و لشكر عراق را از تشنگى بكشند، على (ع ) براى تصرف شريعه با آنان جنگ كرد و آنرا به دست آورد و شاميان را از آن دور كرد؛ عراقيان گفتند: اينك تو آنانرا با شمشيرهاى تشنگى بكش و آب را از ايشان باز دار تا آنكه تسليم شوند، فرمود: در لبه تيز شمشير از اين كار بى نيازى است و من هرگز روا نمى دارم كه آنان را از آب باز دارم ، و براى آنان راه گشود تا كنار آب آيند و سپس شريعه را ميان خود و ايشان تقسيم كرد (603).
اشتر هم مكرر از على (ع ) اجازه مى خواست كه بر معاويه شبيخون زند؛ و على (ع ) مى فرمود: همانا پيامبر خدا كه درود خداوند بر او باد از اينكه بر مشركان شبيخون زده شود منع مى كرد و فرزندانش هم اين خوى گرانقدر را از او ارث برده اند.
سپس اخبار و آيات و احاديثى در ستايش وفا و نكوهش غدر آورده است كه چون بحث اخلاقى و خارج از موضوع تاريخ است ترجمه اش ضرورى نيست .
(43)(604): اين خطبه با عبارت ان استعدادى لحرباهل الشام و جرير عندهم (همانا آماده شدن من براى جنگ با مردم شام در حالى كه جريرپيش ايشان است ) شروع مى شود.
در اين خطبه كه پس از فرستادن جرير بن عبدالله بجلى نزد معاويه به منظور آماده شدن ياران خود براى جنگ با شاميان ايراد فرموده است بحث تاريخى طرح نشده است . پس از توضيح درباره برخى از لغات و اصطلاحات مبحث جدلى مطاعن عثمان و دفاع قاضى عبدالجبار معتزلى از او، اعتراضات سيد مرتضى (ره ) را با استفاده از كتاب المغنى قاضى و كتاب الشافى سيد مرتضى به تفصيل آورده است كه تا صفحه هفتاد جلد سوم ادامه دارد، و چون در چارچوب كلام و عقايد است موضوع آن خارج از بحث ماست . پس از آن موضوع تاريخى چگونگى بيعت جرير بن عبدالله بجلى را با اميرالمومنين (ع ) آورده است كه به خواست خداوند متعال در آغاز جلد بعد خواهد آمد